عزیزکم

بانو رباب

    روزهاست که بی قرارم ،   لالایی میخوانم و زیر لب ذکر العطش دارم ،   روزهاست که گهواره خالی علی اصغر را می بینم و دلم تاب نمی آورد ،   روزهاست که لالایی خوان و روضه خوانم ،     گهواره خالی ، قنداقه خونین / لایی لایی از سفر برگشته اصغر   چرا مادر نمیخوابی / عزیزم از چه بی تابی / گمانم تشنه آبی / لالایی اصغرم لالا     روزهاست که نگاهت می کنم ، اشک می ریزم و با لبخند برایت از رباب می گویم ،   روزهاست چشم از گلویت بر نمی دارم ،   باور نمی کنم تیر سه شعبه در گلوی ظریف پسرکی شیرخوار جا بگیر ،   روزهاست در حیرتم از تو...
8 آبان 1393

خاطره زایمان - 25 مرداد ماه 1393

بعد از 38 هفته و 4 روز روزی رسیده بود که دل و جونم روبراش می دادم. روز موعودی که هزار جور تصورش کرده بودم   برای دیدن فرشته کوچیکی که 38 هفته رو باهاش زندگی کرده بودم ، دل تو دلم نبود. جمعه شب خورده کاری های خونه رو انجام دادیم و با بابا رفتیم که استراحت کنیم. ولی به عادت سه ماه آخر  نمی تونستم بخوابم. هرچند دو هفته ای بود که دردهام شروع شده بود ولی اونشب خبری از درد نبود. فکر دیشب که اون ساعت امام زاده صالح بودم و فردا شب که بیمارستانم . روزهای بزرگی که جلو رومه.   حدودای ساعت 2:30 خوابم برد و ساعت 3:30 بیدار شدم دوش گرفتم و نماز شب رو خوندم. دم اذان صبح اسمهای محمد و مهدی و امید و صدرا رو گذاشتیم وسط قرآن و اسم م...
6 آبان 1393

75 روزگی

  همیشه دوست داشتم از لحظه لحظه های بودن با تو بنویسم   همه اولین ها که برات اتفاق می افته   ولی نشد ، نمی شد   همه وقتام فدای تو بود عزیزم   کم کم شروع میکنم به نوشتن     از امروز چهارشنبه 7 آبان ماه 1393 که شما 75 روزه شدی     ...
6 آبان 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عزیزکم می باشد